قسمت۲۸
سرگذشت حنا
در سکوت ناهارمونو خوردیم ولی گه گداری سنگینی نگاهی رو روی خودم حس می کردم ولی به خودم زحمت ندادم ببینم کیه!
بعد از نهار به اصرار ثریا جون برای خوردن چای موندیم
تو هال نشسته بودیم من به پام زل زده بودم
ثریا جون با سینی وارد شد و سینی رو دور گردوند و کنار ماه منیر نشست
سیاوشم تقریباََ مقابل من بود روی مبل تک نفره نشسته بود.
ثریا جون سکوتو شکست گفت سیاوش مادر تو نمی خوایی فکری برای آینده ات بکنی؟!
من و سیاوش همزمان به ثریا جون چشم دوختیم
سیاوش پرسید منظورت چیه مامان؟!
تو دلم گفتم ای خدا این چه جوری دکتر شده با این هوشش!!نگاهمو بی حوصله به سیاوش دوختم گفتم
یعنی اینکه نمی خوایی بری قاطی دام و طیور؟!!
به جز سیاوش هر سه مون خندیدیم
ولی سیاوش انگار تو فکر بود
حتماََ داره به مهتاب فکر می کنه!اون که سه سال باهاش بود این جوری گذاشت تو کاسه اش وای به حال دیگران
گفت چی شد مادر؟خودت کسی رو مدّ نظر داری؟!
سیاوش جدی به مادرش چشم دوخت و گفت ولی من الان آمادگی ازدواج ندارم!
ثریا جون لیوان چایی رو تو دستش جا به جا کرد گفت منم نگفتم همین الان ازدواج کن در حدّ همون رفت و آمد های معمولی بعدش اگه دیدی دوستش داری و میتونین در کنار هم خوشبخت بشین ازدواج کنین!حالا جواب منو ندادی؟!
سیاوش گنگ پرسید جواب چیو؟چیزی نپرسیدی؟!
ثریا جون چاییشو مز مزه کرد گفت ازکسی خوشت امده تو این چند سال؟!
سیاوش اخم کمرنگی کردگفت نه!من اصلاََ دنبال این برنامه ها نبودم!
ثریا جون لبخندی زدگفت:پس خودم باید برات پیدا کنم!
نمی دونم چرا دوست داشتم ته دلم بگه نه ولی با جوابش افکارم دود شد!
گفت باشه من حرفی ندارم
بعدم مشغول خوردن چاییش شد
تودلم گفتم اخی چقدر تو مظلوم و سر به زیری بشرر!!حالم گرفته شده بود امادلیلشو نمی دونستم..
بعد از اینکه چایمونو خوردیم خداحافظی کردیم به طرف خونه خودمون حرکت کردیم وسط راه یادم افتاد تکالیف مدرسه ام مونده! ای خدا امروز از در و دیوار برام می باره!
با بدبختی کارامو تا شب تموم کردم رو تختم دراز کشیده بودم به برنامه های فردا فکرمیکردم که یهویاد اون پسر مزاحم افتادم
باخودم گفتم نترس اون دیگه شرّش از سرت کم شد
ولی نمیدونم چرابه سرم زدبه واسطه اون پسره یه کم سیاوش رو اذیّت کنم!!!
بعدباخودم گفتم خجالت بکش حنااین چه فکرمسخره ای ؟!اصلاََ چرا سیاوش باید براش مهم باشه؟!مگه اون چیکارمه؟تازه از کجا می خواست بفهمه؟اینم فکر بود من کردم؟ چرا دوسه پیش به این موضوع فکرنکردم؟
صدایی از درونم جواب دادچون تا اون موقع سیاوش تو فکر نامزدی ازدواج نبود!
منم نمی خواستم جلوش کم بیارم!انقدر با خودم درگیر بودم که نفهمیدم چطوری خوابم برد!
فردا تو مدرسه تو ذهنم فکرای جورواجور رژه می رفت و جولان می داد
نمی دونم چرا برخلاف چند روز قبل می خواستم اون پسر رو دوباره ببینم همین تغییر نظر باعث شده بودعصبی و کلافه بشم...
من که هیچ وقت فکر نمی کردم و اجازه نمی دادم حتیّ فکر یه پسر از ذهنم بگذره امّا حالا...
چون به هیچ مردی اعتماد نداشتم به جز سیاوش!با این که زیاد نمیشناسمش ولی هیچ وقت اون حس ترس.عدم اعتمادواینکه اونم یکی باشه شبیه پدرم رو در من ایجاد نکرده بود
ولی جلوش جبهه میگرفتم واقعااین یه مورددیگه دست خودمم نبود!
زنگ که خورد نفهمیدم چجوری وسایلمو جمع کردم و از مدرسه خارج شدم
فرناز امروز زنگ سوّم مادرش امده بود دنبالش رفته بودانگار وقت دندون پزشکی داشت
یکم از مدرسه که دور شدم وایستادم
از کار خودم متعجب بودم
من با این همه عجله وسایلمو جمع کردم که بیام تو پیاده رو واسه خودم آسه برم؟!ناخودآگاه چشمام بین ماشینای کنار خیابون پارک شده چرخید
نبودش
نفسمو دادم بیرون و به مسیرم ادامه دادم
سرم پایین بودبه سنگ ریزه های جلوی پام لگد می زدم وباخودم میگفتم احمق چرا فراریش دادی؟!
ولی یهو صدام کردم
خودش بودازصداش شناختمش…
...